ماجرای تولد دونه برفی و بارش برف
بنام خدایی که دوستش دارم و دوستم دارد.
سلام پسرم
دونه برفی من
الان 6 روزه که از تولد دو سالگیت میگذره .
تولدت مبارک
امسال تولد شما روز سه شنبه افتاد و منو بابایی تصمیم داشتیم روز جمعه با یه کیک و شمع کوچولو بریم خونه عزیز جون و اونجا یه جشن کوچولوی خودمونی بگیریم .البته خاله ها و داییها هم قراربود بیان که .....
یکی دو روز قبل از تولدت یعنی روز جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم همه جا پرازبرف شده من هم چون عاشق برفم سریع صدات کردم و گفتم امیر علی بدو بیا برف میباره و تو هم مثل کارشناس برف بدو بدو از رو تختت رفتی بالا تا بتونی برفها رو ببینی .....
الهی ... قدت هنوز نمیرسه تا بیرون و نگاه کنی .
بغلت کردم تا بتونی اولین بارش برف زندگیتو ببینی .این اولین باری بدو که برف میدیدی.
خیلی ذوق میکردی. فکرکنم تو هم مثل من برفو دوست داشته باشی چون تا گفتم امیرعلی بریم برف بازی تند و تند رفتی و جوراباتو آوردی و گفتی :
به ایم بف بدو بدو = بریم تو برف بدو بدو کنیم.
ناهار همون روز رفتیم خونه عزیز جون و بعداز ناهار شما خوابیدی من و بابایی رفتیم مسیر قلعه رودخان برف بازی...
هنوز برف اونقدر شدت پیدا نکرده بود .... بابا بزرگ زیاد خوشش نیومد و نگران بود ..مثل همیشه .. ولی بابایی چون میدونست من عاشق برفم اصلا مخالفت نکرد.
وااااااااای چه کیفی داشت ... منطقه جنگلی قلعه رودخان .... تو هوای برفی ....معرکه بود....
(عکسها در ادامه مطلب )
چند روز برف همچنان می بارید و ما کاملا زندانی خانگی بودیم تا رسیدیم به شب تولدت...
و اینک ادامه ماجرا...
هوا تازه تاریک شده بود . شما تازه خوابیده بودی.
بابایی با کمک همسایه ها کمک کرده بود تا کوچه رو یه کم پارو بزنن تا بتونیم حداقل پیاده رفت و آمد کنیم .خیلی خسته شده بود بنده خدا..
ماشین از سه روزقبل که اون هم با کمک همسایه طبقه پایین رفت تو پارکینگ دیگه بیرون نیومده بود . ماخودمون هم نمیتونستیم تو این بوران برف بیایم بیرون...
داشتم کارهای خونه رو انجام میدام که خاله فیروزه زنگ زد تا یه کم بریم بیرون و هوا بخوریم و هم برفها رو تماشا کنیم.
من خیلی دلم میخواست با بابایی بریم بیرون ولی آخه شما تنها بودی .این بود که بابایی مهربون گفت شما برین من میمونم و استراحت میکنم.
خیالم راحت بود که جمعه صبح باهم رفته بودیم برف بازی ..
منهم از خدا خواسته با خاله فیروزه تازه اومد بودیم بیرون که خاله افسانه زنگ زدو گفت می خوایم امشب بخاطر شب تولد امیرعلی بیایم اونجا.
خیلی خوشحال شدم گفتم تشریف بیارین .
ولی خیلی ناراحت بودم از اینکه هیچ کاری انجام ندادم.
چه برفی چه سوزی چه قدر زیبایی ... چقدر ذوق وشوقو بازی تو برفها بود تو پارک هم شلوغ بود و بچه ها داشتن بازی میکردن. و من همش میگفتم حیف که تو این چندروز نتونستیم بیایم بیرون و لذت ببریم .
آخه از نظر من این نعمت خدایی مگه چند بار در سال به زمین میاد و یا حتی ممکنه هر چند سال یکبار اتفاق بیافته . پس باید ازش لذت برد .
ولی خدا میدونه تمام مدتی که توی اتاق گرم و نرم نشسته بودم و مدام بیرون و دید میزدم که نکنه خدای نکرده برف بند بیاد ، تو دلم نگران بنده های خدایی که سرپناه و آب و غذا و گرما ندارن بودم و دعا میکردم که مشکلی برای هیچ کس پیش نیاد....ولی متاسفانه بعد از برف چند خبر بد درمورد برف زده های استان شنیدم که خیلی ناراحت کننده بود....
بگذریم...
اون شب با خاله فیروزه رفتیم تمام شیرینی فروشیهارو گشتیم تا بتونیم یه کیک پیدا کنیم ولی دریغ از یه کیک تولد . همه میگفتن تو این برف ماشینهای حمل بارمون نمیتونن حرکت کنن.و ما چند روزه که کیک تازه نداریم.
مجبور شدم شیرینی ترو یه شمع شماره 2 بگیرم و سریع بیام خونه .خاله فیروزه هم رفت دنبال حنا تا باهم بیان خونه ما.
خونه که اومدم شما هنوزخواب بودی. و من یه سری از کارهای اولیه رو انجام دادم.
خلاصه اون شب مهمونهای ما شامل خاله افسانه و شوهرشو مهدی ومطهر + خاله فیروزه و حنا + خاله معصوم و شوهرشو آجی دنیا و فاطمه+ پسردایی نیما و خواهرش مائده بودن که همشون پیاده تا خونه ما اومده بودن... دستشون درد نکنه ...
همون موقع هم عمه و نیلو همش زنگ میزدنو میخواستن تولد تو تبریک بگن جاشون خالی بود.
یه جشن کوچیک و خوشگل و گرم و صمیمی تو یه هوای سردو برفی .... خیلی خیلی خوش گذشت .فقط جای عزیز جون و باباجون و بقیه که قراربود روز جمعه بیان خالی بود ... شرمنده
مسیر قلعه رودخان -12 بهمن
قلعه رودخان
کوچه برفی
کوچه پشتی
دونه برفی .... (خونه عمه - امیر علی فقط چندلحظه بازی کرد و تونستم همین دو تا عکسو ازش بندازم . همش میگفت سده سده )
زوج جوان برفی ... کار خودمونه ها - خونه عمه با نیلو ساختیمش
مجسمه های برفی
و این هم از بابایی ودونه برفیش که تا اومدن عکس بگیرن پروژکتورش خاموش شد