حسینی باش پسرم
بنام خداوند مهربان
تو هنوز به دستانم نیامده بودی
ولی در وجودم نفس می کشیدی وبا من به مسجد و مجلس می آمدی .. من در دل عزای حسینی داشتم و غذای نذری حسین می خوردم و تو در وجودم صدای هق هق می شنیدی و از غذای نذری آقا حسین نوش جان می گرفتی و بزرگ میشدی.... محرم بود.
.
یکسال گذشت و تو 10 ماهه شدی و در آغوش من .
من به مسجد و مجلس می رفتم و تو هم با من. تو لباس سبز و سفید اصغری به تن کردی و شدی علی اصغر من . ومن لالایی علی اصغر برایت خواندم و تو به خواب رفتی ...باز هم محرم بود و ..
.
یکسال دیگر هم گذشت و تو دست در دست من و پدر به مسجد آمدی و بازیگوشی کردی و دل بردی از اطرافیان که در عزای حسین چه معصومانی حضور دارند و با دلها چه ها که نمی کنند. وااای بر معصومیت مظلومان حسین.
تو یاد علی اصغر و رقیه حسین را تداعی می نمودی و من تو را تنگ در آغوش می کشیدم و به جای رباب می گریستم.....آخر محرم بود..
.
و امسال شب اول محرم تو پسر 2 سال و هشت ماهه من دوشادوش پدر پرچم عزای حسین بر سر در خانه نصب کردی
و به عشق فوت کردن شمعهای روشن روضه حسین ساکت و آرام بر زانوان من نشستی تا ذره ذره عشق حسین و ابو الفضل در دلت خانه کند.
باز هم محرم شد و صدای سینه زدنهایت با همان دستهای کوچک و نازنینت آرام جان من می شود و نوای حسین عشق منی که بر لبان کوچکت جاری می شود دلم را غرق شادی می کند.
دیروز هم علی اصغر بودی ولی لباس علی اصغری به تن نکردی و به رسم کودکی ات اجازه بستن سربند هم ندادی ولی آمدی ، نشستی ، سینه زدی بازیگوشی کردی و در محل امن خداوند با آرامش بازی کردی...
خداوندا این پرچمدار حسینی را حافظ باش و عشق به حسین را در دلش بکار
« اللهم اعنّی علی تربیتهم و تادیبهم و برّهم»
خدایا! مرا در تربیت و ادب کردن و نیکی کردن به فرزندانم کمک کن