امیرعلی دراداره مامان
بنام خداوند زیبائیها .
سلام گل پسر ..قند عسل
چطوری مرد بزرگ ....!!!!!!
به قول خودت : بلند (همون بزرگ) و میگی :
من دیگه بولندم .. بولند بلند
آره وقتی یه پسر قندعسلی نرده های پله رو خودش میگیره و از طبقات میره بالا ، وقتی با مامان اتمام حجت میکنه که :« مامان سرکار نریاااااااا!!! » یا وقتی فرمونو گاز و کلاچو میشناسه و شبیه سازی میکنه و میگه : « مامان زیاد گاز نده بزن دنده 2 » و..و...و ..حتما بلنده دیگه ...
و از همه مهمتر ...کسی که از صبح پا میشه و با مامانش میره اداره دیگه بچه نیست ...بزرگه بزرگه ..
و اینک شرح ماجرا
سه شنبه 93/04/03 :
صبح که من وبابایی ازخواب بیدار شدیم دیدیم ای وااااای حسابی دیرمون شده این بود که سه سوته آماده شدیم تا اول شما رو خونه عمه برسونیم و بعد هم خودمون بریم سرکار...چه سرکاری
ادامه مطلب رو بخون حتما حتما بخون
(عکس بالایی مربوط به تصویر زمینه کامپیوتر من تو اداره است )
به محض رسیدن به خونه عمه شما چسب شدی و چسبیدی به من که تو هم بیا بالا ..این جور مواقع من دلم نمیاد بزور از خودم جدات کنم.
بخاطر همین به بابایی که محل کارش خیلی دورتره گفتم که شما برو ..من هم بعد از اینکه امیرعلی رو آروم کردم میام ..این بود که باباجون رفت و من و شما رفتیم بالا.
یه چند دقیقه ای هرچی من و عمه و دخترش با شما کلنجار رفتیم که از من جدا بشی نشد که نشد .یادم افتاد که عمه هم قراره امروز بره دبیرستان و آجی نیلو رو ثبت نام کنه و این شد عمق فاجعه ..چون قرار بود اون روز عمه لیلا بیاد پیشت گرچه عمه لیلا رو هم خیلی دوست داری ولی میدونستم که با رفتن من و عمه جون و نیلو با این وضع چسبناکی که امروز داری حتما لج میکنی و نمیمونی ...
با خودم فکرکردم اگه الان با خودم ببرمش بهتره تا اینکه مجبور بشم بین راه برگردم. این بود که مجبور شدم راه آمده با اسب تیز پا را با تاکسی محترم برگردم . اون هم با امیرعلی که یه عروسک مورچه سیاه که هم قد خودشه بغل کرده بود.
چه وضعی داشتم اون روز ... شانس آوردم بقیه راه تا اداره رو با همکارم رفتم وگرنه....
اداره مامان ساعت 8:30 صبح
به محض ورود به اداره چند تا از همکارها دورت کردن و باهات صحبت کردن ..از شانسم اون روز نه با هیچ کس دست دادی ونه سلام کردی ......
حتی رئیس اداره رو هم تحویل نگرفتی ..من که منتظر توبیخ دیرکرد بودم به یمن وجودت با چهره سرشار از لبخندو مهربانی رئیس جون مواجه شدم و گل از گلم شکفت.. وشنیدم که درجواب سلام من از جانب شما گفت : سلاااام پسر خوشگل
القصه چندروز یه که با گرم شدن هوا و شروع بکار مجدد پنکه و کولر شما به شدت به مقوله پنکه علاقه مند شدی و هرخونه و کوی وبرزنی با پنکه مواجه میشی میتونی یک داستان مفصل درمورد خرابی یا سالم بودن پنکه و انواعهم بگی و دیگران رو هم درگیرکنی و من مسرور از اینکه در اداره پنکه موجود نیست تا بهش گیر بدی ...اما باور کن طی چند سالی که من توی اون اتاق کار میکنم به زیر پله ساختمون توجه نکردم که یه پنکه اسقاطی اونجا زندگی میکنه.. و فکرکنم ادامه ماجرا رو خودت حدس بزنی که اون روز چه بلایی سر من و همکارها با مبحث زیبای پنکه آوردی ....چون بلا فاصله پس از این اکتشاف بزرگ اون رو با اولین همکاری که دیدی درمیون گذاشتی و گفتی:« اونجا اونجا اونجا پنکه هسته .... بود. ...» و اونجا رو با دست نشون میدادی.. همکارگرامی ما هم که خیلی ذوق زده شده بود از این اکتشاف طبع شاعریش گل نمود و این شعر را سرود..
امیرعلی اداره مامان رفته بود زیر راه پله یه پنکه هسته بود... و پرینت گرفت و داد به من اونجا بود که امیرعلی کاربرد پرینتر را فهمید و رفت سراغ مقوله پینتر و استنر (پرینتر و اسکنر )
(بچه زندگیتو بکن به این چیزا چی کار داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
خلاصــــــــــــــــــــــــــه
اون روز حسابی به همه اتاقها از بالاو پائین و ساختمان اداری و مرکزی و... سرک کشیدی که البته یه بخشش برای پیدا کردن پنکه بود...
حسابی همکارهارو از کار بیکارکرده بودی ...حتی از اتاق ریاست هم نگذشتی ...
هرکدوم از همکارها برات یه شعر میخوند و شما هم همخوانی میکردی ..
بابا رفته اداره ..با کفش پاره پاره ...پولم نداره ... از دست این آقای دیده بان
رومیز هرکدوم غیراز سرچ پنکه های مختلف انواع بازیها و کارتونها رو نگاه کردی و سرآخرهم از پله های ساختمان مرکزی به عنوان شهربازی استفاده کردی . از یه طرف میرفتی بالا و از طرف دیگه میومدی پائین....حیف که جلوی همکارها روم نشد از این ورجه وورجه هات عکس بندازم.. چون هرکسی که میومد یه بازی باهات میکرد و نازت میکرد و می رفت من هم که انگاراومده بودم مهد کودک...و کارم شده بود خوندن لا حول ولا قوه الا با لله ..
پاورقی :
- اون روز خیلی کیف کردی و هرکاری دوست داشتی انجام دادی . موقع برگشت هم به محض ورود به ماشین خوابیدی و تا ساعت 5 غروب بیدار نشدی که نشدی ....
- همیشه وقتی من می خواستم برم سرکار میگفتی مامان سرکار نرو ..خیلی دلم میگرفت چون هیچ تصورذهنی از محل کارمن نداشتی .بخاطر همین خیلی دلم میخواست بیای و محل کارمو بینی ..
خوشحالم که اومدی عزیزم ..
حالا دیگه وقتی من میگم رفتم سرکار میدونی که من کجام ... قربونت برم..
این هم از چند تا عکس :
میز آقای دیده بان عزیز
میزآقای یوسفی (شاعر پنکه )
میز خانم نعمت اللهیان
میز خانم بهاری
این هم پرینت شعر پنکه: