امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره

امیرعلی ، دونه برفی

امیرعلی دراداره مامان

1393/4/5 12:30
741 بازدید
اشتراک گذاری

بنام خداوند زیبائیها .


سلام گل پسر ..قند عسل

چطوری مرد بزرگ ....!!!!!!

به قول خودت : بلند (همون بزرگ) و میگی :

من دیگه بولندم .. بولند بلند

آره وقتی یه پسر قندعسلی نرده های پله رو خودش میگیره و از طبقات میره بالا  ، وقتی با مامان اتمام حجت میکنه که :« مامان سرکار نریاااااااا!!! » یا وقتی فرمونو گاز و کلاچو میشناسه و شبیه سازی میکنه و میگه : « مامان زیاد گاز نده بزن دنده 2 »  و..و...و   ..حتما بلنده دیگه ...خندونک

و از همه مهمتر ...کسی که از صبح پا میشه و با مامانش میره اداره دیگه بچه نیست ...بزرگه بزرگه ..

و اینک شرح ماجرا

سه شنبه  93/04/03 :

صبح که من وبابایی  ازخواب بیدار شدیم دیدیم ای وااااای حسابی دیرمون شده این بود که سه سوته آماده شدیم تا اول شما رو خونه عمه برسونیم و بعد هم خودمون بریم سرکار...چه سرکاری

ادامه مطلب رو بخون    حتما حتما بخون

(عکس بالایی مربوط به تصویر زمینه کامپیوتر من تو اداره است )

به محض رسیدن به خونه عمه شما چسب شدی و چسبیدی به من که تو هم بیا بالا ..این جور مواقع من دلم نمیاد بزور از خودم جدات کنم.

بخاطر همین به بابایی که محل کارش خیلی دورتره  گفتم که شما برو ..من هم بعد از اینکه امیرعلی رو آروم کردم میام ..این بود که باباجون رفت و من و شما رفتیم بالا.

یه چند دقیقه ای  هرچی من و عمه و دخترش با شما کلنجار رفتیم که  از من جدا بشی نشد که نشد .یادم افتاد که عمه هم قراره امروز بره دبیرستان و آجی نیلو رو ثبت نام کنه و این شد عمق فاجعه ..چون قرار بود اون روز عمه لیلا بیاد پیشت گرچه عمه لیلا رو هم  خیلی دوست داری  ولی میدونستم که با رفتن من و عمه جون و نیلو با این وضع چسبناکی که امروز داری حتما لج میکنی و نمیمونی ...

با خودم فکرکردم اگه الان با خودم ببرمش بهتره تا اینکه مجبور بشم بین راه برگردم. این بود که مجبور شدم راه آمده با اسب تیز پا را با تاکسی محترم برگردم . اون هم با امیرعلی که یه عروسک مورچه سیاه که هم قد خودشه بغل کرده بود.شاکی

چه وضعی داشتم اون روز ... شانس آوردم بقیه راه تا اداره رو با همکارم رفتم وگرنه....بدبو

اداره مامان ساعت 8:30 صبح خجالتتعجب

به محض ورود به اداره چند تا از همکارها دورت کردن و باهات صحبت کردن ..از شانسم اون روز نه با هیچ کس دست دادی ونه سلام کردی ......کچل    سوت

حتی  رئیس اداره رو هم تحویل نگرفتیقه قهه  خندونک ..من که منتظر توبیخ دیرکرد بودم به یمن وجودت با چهره سرشار از لبخندو مهربانی رئیس جون مواجه شدم و گل از گلم شکفت.. وشنیدم که درجواب سلام من از جانب شما گفت : سلاااام پسر خوشگلمتنظرخوشمزه

القصه چندروز یه  که با گرم شدن هوا و شروع بکار مجدد پنکه و کولر شما به شدت به مقوله پنکه علاقه مند شدی و هرخونه و کوی وبرزنی با پنکه مواجه میشی میتونی یک داستان مفصل درمورد خرابی یا سالم بودن پنکه و انواعهم  بگی و دیگران رو هم درگیرکنی و من مسرور از اینکه در اداره پنکه موجود نیست تا بهش گیر بدی ...اما باور کن طی چند سالی که من توی اون اتاق کار میکنم به زیر پله ساختمون توجه نکردم که یه پنکه اسقاطی اونجا زندگی میکنه..تعجب هیپنوتیزم و فکرکنم ادامه ماجرا رو خودت حدس بزنی که اون روز چه بلایی سر من و همکارها با مبحث زیبای پنکه آوردی ....چون بلا فاصله پس از این اکتشاف بزرگ اون رو با اولین همکاری که دیدی درمیون گذاشتی و گفتی:« اونجا اونجا اونجا پنکه هسته ....  بود. ...» و اونجا رو با دست نشون میدادی.. همکارگرامی ما هم که خیلی ذوق زده شده بود از این اکتشاف طبع شاعریش گل نمود و این شعر را سرود.. 

venti1.gif

امیرعلی اداره مامان رفته بود               زیر راه پله یه پنکه هسته بود...  و پرینت گرفت و داد به من اونجا بود که امیرعلی کاربرد پرینتر را فهمید و رفت سراغ مقوله پینتر و استنر  (پرینتر و اسکنر )

(بچه زندگیتو بکن  به این چیزا  چی کار داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)شاکی

خلاصــــــــــــــــــــــــــه

اون روز حسابی به همه اتاقها از بالاو پائین و ساختمان اداری و مرکزی و... سرک کشیدی که البته یه بخشش برای پیدا کردن پنکه بود...دلغک

حسابی همکارهارو از کار بیکارکرده بودی ...حتی از اتاق ریاست هم نگذشتی ... درسخوان

هرکدوم از همکارها برات یه شعر میخوند و شما هم همخوانی میکردی ..

بابا رفته اداره ..با کفش پاره پاره ...پولم نداره  ... از دست این آقای دیده باننه

misc7.gif                                    venti3.gif                           venti1.gif

رومیز هرکدوم غیراز سرچ پنکه های مختلف انواع بازیها و کارتونها رو نگاه کردی و سرآخرهم از پله های ساختمان مرکزی به عنوان شهربازی استفاده کردی . از یه طرف میرفتی بالا و از طرف دیگه میومدی پائین....حیف که جلوی همکارها روم نشد از این ورجه وورجه هات عکس بندازم..غمگین  چون هرکسی که میومد یه بازی باهات میکرد و نازت  میکرد و می رفت من هم که انگاراومده بودم مهد کودک...و کارم شده بود خوندن  لا حول ولا قوه الا با لله ..خندونکخندونک

پاورقی :


  • اون روز خیلی کیف کردی و هرکاری دوست داشتی انجام دادی . موقع برگشت هم به محض ورود به ماشین خوابیدی و تا ساعت 5 غروب بیدار نشدی که نشدی ....

  • همیشه وقتی من می خواستم برم سرکار میگفتی مامان سرکار نرو ..خیلی دلم میگرفت چون هیچ تصورذهنی از محل کارمن نداشتی .بخاطر همین خیلی دلم میخواست بیای و محل کارمو بینی ..

خوشحالم که اومدی عزیزم ..

حالا دیگه وقتی من میگم رفتم سرکار میدونی که من کجام ...  قربونت برم..

این هم از چند تا عکس :

میز آقای دیده بان عزیز

اتقاق آقای دیده بان

میزآقای یوسفی (شاعر پنکه )خندهخندهخنده

میز خانم نعمت اللهیان

میز خانم بهاری

این هم پرینت شعر پنکه:

venti5.gif  venti5.gifventi5.gifventi5.gifventi5.gifventi5.gifventi5.gif

پسندها (9)

نظرات (19)

مامان روژینا
9 تیر 93 8:38
وای عزیییزم بخورمت دونه برفی خودم چه کار خوبی کردی مریم جون با خودت بردیش سر کار راستی فرداش خواستی بری سر کار دیگه لج نکرد که بازم می خوام بیام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا پسملی ما آقاس
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
نه دیگه خالش راحت بود چون اونجابه اندازه کافی بازی کرده بود. از آقایی که هیچی کم و کسر نداره.
مامان روژینا
9 تیر 93 8:39
بابا ای ول همکارای شاعر هم که داری دختر
مامان روژینا
9 تیر 93 8:40
راستی اسم یکی از همکارات بهاریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فامیل منم بهاری دوستت کجاییه؟
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
جدی !!!!!!! جالبه نمیدونستم. بچه رشته الان ازش پرسیدم گفت به این اسم کسی رو نمیشناسه.
مامان روژینا
9 تیر 93 8:41
قربون این پسملی بوووووووووولندم بشم
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
خدا نکنه خاله جون
مهدیه
9 تیر 93 9:28
نازییییییییییییییییی ولی خب روز خوب و پر نشاطی بود برای همکارهاتون تواداره! خستگی کار براشون نمی مونه!
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
آره راست میگی به اونها هم خوش گذشت .
مادرهومان وهورمزد
10 تیر 93 13:50
مامانی خیلی جالب بود.خدارو شکر که دست کم اون روز تو اداره بی قراری نکرد،اون دیگه یه ماجرایی میشد بوخودا
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
شکر خدا امیرعلی از جاهای جدید استقبال میکنه ..مگر اینکه یه جای شلوغ و پر سر و صدا مثل عروسی باشه که حوصله اش سر میره.
مادرهومان وهورمزد
10 تیر 93 13:51
راستی با افتخار لینک شدید
الهه مامان ابوالفضل
11 تیر 93 8:18
چه پسر نازی وای منم از بلاها خیلی کشیدم صبح می خوای بیای بچه بهت بچسبه خیلی ناراحت کننده منم چند روز پیش ابواالفضل آوردم اداره خیلی بهش خوش گذشت
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
. مرسی خاله جون امیدوارم همیشه خوش باشید.ممنون که اومدین پیش ما
مامان محمدپارسا
11 تیر 93 15:28
چه پسمله خوفی دیگه بلند شده میتونه با مامانش بره سرکارررر!
√بهار مامانه برسام
13 تیر 93 6:38
سلام دوست خوبم ممنونم گل نازم که نگران من بودی و به یاد ما بودی گلم مگه رمز نداشتی که علت غیبتم رو بخونی؟ اگه بدونی چیا بهم گذشت....بگذریم اصلا نمیخوام دوباره یادآوری بشه برام خدا رو شکر که به خیر گذشت و خدا رو هزار بار شکر که دوستای گلی مثل شما دارم که بعد از اینهمه وقت هنوز هم به یاد من و برسام عسلی هستین ماشالله پسمل نانازیت چقدر آقا شده....جون دلم عزیزم چقدر بزرگ شده خدا حفظش کنه انشاالله که همیشه دور هم خوش و خوشبخت باشید و دنیاتون پر از عشق و آرامش باشه بازم ازت ممنونم دوست خوبم روی ماه امیرعلی جون رو ببوس به خدا میسپارمتون
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
سلام عزیزم خدا رو شکر که برگشتین و ما دوباره روی ماه برسام جون رو دیدیم . ماشاا... برسام عزیزم هم خیلی بزرگترو آقاتر از قبل شدن خدا حفظش کنه. نه عزیزم متاسفانه رمزتون باز نشده .. ولی شکر خدا هرچی بود حل شدو مهم اینه که الان دوباره برسام جون رو داری عزیزم.
√بهار مامانه برسام
13 تیر 93 16:13
یعنی کامنت های من نرسیده و ثبت نشده یا هنوز نخوندی و تایید ندادی
مامان آريسا و آريا
15 تیر 93 8:26
ماشاله به پسر گلت ببوس روي ماهشو
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
ممنون خاله مهربون.
مامان علی
15 تیر 93 9:46
سلام عزیزان من ماه رمضان مبارک،التماس دعا
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
محتاجیم به دعا ...عزیزم ممنون
مامان علی
15 تیر 93 9:51
عزیزم آقا بوووولنده اداره خوش گذشت؟فکرکنم به اطرافیان بیشتر خوش گذشته، هم صحبتی وبازی باپسرعسلی چون شما عزیزمی پنکه رومنم هستم!مکافاتیه
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
خیلی خوش گذشت خاله جون ..نمیدونی چه حاااااااااااااالی داد... خوشحالم که درکم میکنی (پنکه رو میگم)
مامان حلما
16 تیر 93 16:52
ماشالله به این گل پسر.
مامان زینب
17 تیر 93 2:35
وای مریم جان چقدرقشنگ من که واقعا از خوندن متنت لذت بردم چقدر سخته آدم با بچه بره سر کار قربون پسری برم که اینقدر باهوشه کاش امیر منم مثل امیر شما باهوش بشه
مریم مامان دونه برفی
پاسخ
آره زینب جان خیلی سخت بود ولی خوب خوبیهایی هم داشت .. نگران نباش گلم حتما هست .
مدرسه ی مامان ها
17 تیر 93 16:45
سلام مامان عزیز خیلی جالب بود خدا این گل پسر نازتون رو حفظ کنه به قول خودتون ماشاالله و لا حول و لا قوه الا بالله