پایان مرخصی و امیرعلی تنها...
سلام عزیزم
امروز می خواستم عکسهای نوزادیت رو برات بزارم ولی نشد. واما قول می دم با یه سری ازعکسهای دریا رفتن و جاهایی که باراول رفتی و من وبابایی ازت عکس انداختیم رو تو وبلاگت بزارم .
راستی یادم رفته بود بگم 20 مهر که مرخصی زایمانم تموم میشد ومن دنبال یه پرستارمناسب برات بودم ، عزیزجون که عاشقته اجازه ای کارو به من نداد و قبول کرد تورو ببره پیش خودش گرچه اولش برام سخت بود که هرروز صبح با منو بابایی ازخونه بیای بیرون و ظهر برگردی .ولی وقتی دیدم هیچ پرستاری مهربونتر ودلسوز ترازعزیزجون پیدا نمیشه واسه خاطر خودت هم که شده قبول کردم.
دو سه روزاولی که می خواستی بعد از چند ماه از من دورشی خیلی گریه می کردم.
ولی کم کم عادت کردمو ازاونجایی که شما باعث پرشدن اوقات بیکاری عزیز جون و باباجون شدی و سرشون و حسابی گرم کردی خوشحال بودم .چون اون بنده های خدا (که الهی قربونشون برم ) با اون قلبهای ناراحت ولی بزرگ ومهربونشون خیلی براما زحمت کشیدن.
حالا هرروز صبح بلا فاصله بعد ازاینکه منو بابایی ازخواب بیدارمی شیم شما هم بیدار میشی ومنتظری که باهم از خونه بریم بیرون .