امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

امیرعلی ، دونه برفی

اینروزها ...

هو المحبوب   این روزها که می گذرد....! دل تنگی هایم مرا در آغوش می کشد این روزها که می گذرد ....! نگرانی ها بر دوشم می گیرند وقتی تو را کم دارد این روزها که می گذرد.....! یک نفر در من صدایم می کند می خواند مرا به تو به خودم ............ سلام پسرم ... میوه ی زندگیم ، برای تو می نویسم ، برای تو که ارزنده ترین هدیه ی ناب از جانب خداوند عزیزم هستی .   برای تو ... تو که... اینروزها عشق مامان شدی ... شیرین شدی شیرینتر ازعسل .... شیطون شدی شیطون تر از وروجک و اونقدر لوس که یکسره میچسبی به من .....  کوچکتر که بودی بیشتر با دیگران جوش میخوردی و میرفتی بغلشون اما.........
10 مهر 1392

یه دلتنگی مادرانه

الهی به امید تو یک دعا:   خدایا مرا تا زمانی که یقین حاصل کنم فرزندم به سروسامانی رسیده و میتواند روی پای خویش بایستد زنده نگه دار تا کمبود خدمتگذاری به نام مادر و پشتوانه ی به نام پدرکمرش را خم نکند.   سلام پسرگلم؛ امروز چهارمین روزفصل پائیزه .همون فصلی که خیلیها میگن دلگیره ولی من و بابایی عاشق این فصل هستیم .فصل پائیز منو عاشق میکنه و من لذت میبرم از نسیم خنک و رقص برگها و هوهوی باد درلابه لای درختها. و یه هوای ملایم که بعداز یه دوره گرما مهمون خونه هامون میشه. آره پسرم پاییز یعنی این. واین دومین پائیزیه که من و بابایی یه موجود زیبا ، دوست داشتنی و مهربون رو پیش خودمون داریم .یه فرشته زمینی که ما زیاد منتظ...
4 مهر 1392

امیرعلی و اختراع کلمات 3

- خدايا، حکمت قدم هايي را که برايم بر مي داري بر من آشکار کن، تا درهايي را که به سويم مي گشايي، ندانسته نبندم و درهايي که به رويم مي بندي ، به اصرار نگشايم . - خدايا به فرشتگانت بسپار در لحظه لحظه نيايش خويش“دوستان مرا از ياد نبرند.   کلمات جدید لابراتوار امیرعلی خان: بیبی              مای بیبی میه میه           میمون بادی              بازی و اسباب بازی بچچا              بچه ها اَب          &...
19 شهريور 1392

واکسن 18 ماهگی

بنام خداوند مهربان   شنبه  92/05/26  بالاخره موفق شدیم ببریمت برای آخرین دوره واکسن نوزادی  وااااااااااااااااای که از اسم واکسن هم تنم به لرزه میافته .خدارو شکر که فعلا تموم شد. پسرگلم  15 مرداد   18 ماهت کامل شد و همون روز هم باید واکسن میزدی ولی چون ماه رمضان بود من انداختم بعداز ماه مبارک  تا بتونم  بهترازت مراقبت کنم. و بالاخره شنبه گذشته چون 3 روز هم مرخصی داشتم راحت تونستم کنارت باشم. میدونم خیلی عذاب کشیدی پسرکم ولی دیگه  انشاء ا.... تا موقع مدرسه رفتنت نیازی نیست واکسن بزنی. حالا میریم سروقت ماجراهای صبح روز واکسن 1 - بابای بیچاره مجبور شد یکی 2 ساعت ...
31 مرداد 1392