امیرعلی دیگه می می نمیخوره
خدایا شکرت
گاه می اندیشم...
چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران
وخدایی که زلال تر از باران است.
اواخر مراحل پوشک گیرون یه روز پنج شنبه تو 93/01/21 وقتی از اداره رفتم خونه عمه دنبالت برات یه بستنی زعفرونی خوشمزه گرفتم و شما وقتی بستنی رو دیدی کلی ذوق کردی و رو پام نشستی و تا آخربستنیتو خوردی و من همچنان منتظر بودم که طبق ایام ماضی منو ببری یه گوشه از اتاق و رو بالش دراز بکشی و منو دعوت به همکاری کنی و بگی :« مامان بیخواب جی جی بو خو یم ». ولی خوشبختانه از این تقاضا خبری نشد و ظاهرا
بستنیش خوشمزه تربود.
اون روز عمه جون نذاشت ما بیایم خونه و شب همونجا موندیم تا بابا اومد دنبالمون و این انتظار درخواست جی جی از طرف شما همچنان ادامه داشت تا اینکه آخر وقت شدو موقع لالایی حضرت والا.
اولش خواستم بهت بدم تا بخوری وبخوابی ولی پیش خودم فکر کردم.....
بقیه درادامه مطلب
اولش خواستم بهت بدم تا بخوری وبخوابی ولی پیش خودم فکر کردم.....
- الان چند شبه که فقط موقع خواب جی جی میخوری و تا صبح راحت میخوابی .
- ساعت 7 صبح هم یه کوچولو میخوری و دوباره میخوابی.
- ظهرها هم که فقط وقتی منو میبینی برحسب عادت دوست داری جی جی بخوری حتی اگه سیر باشی.
- امروز هم که 7 صبح خوردی تا الان که 11 شبه و شکمت هم سیره فقط واسه اینکه بخوابی دلت می خواد جی جی بخوری .... پس بهتره که با یه ترفند کوچول موچول و فی البداهه این ماجرا رو هم تموم کنم.
آجی نیلوفر تو این جور کارها تبحر خاصی داره تا متوجه تصمیم من شد گفت زندایی الان من ابزارشو مهیا می کنم و رفت با یه تیکه دستمال کاغذی و یه خورده جوهر خودکار قرمز و یه تیکه چسب برگشت . من هم ازش استفاده کردم و تو اتاق نشونت دادم و گفتم ببین مامانی می می بوف شده .
الهی بمیرم شما تازه در تدارک تهیه بالش و پتو بودی . تا این وضعیتو دیدی حالت چشمهات یهو عوض شدو جاخوردی و یه کم ترسیدی .
وااااای خیلی دلم برات سوووووووووووخت
همش میگفتی:« جی جی بوف شده ؟؟؟؟؟» وقتی خواستم دوباره نشونت بدم سریع سرتو برگردوندی و گفتی :«نه نه نه نه.... بوف شده ....»
قربونت برم ...بدو بدو رفتی پیش عمه و بهش گفتی وتند تند تعریف می کردی.
گفتم مامان جونی غصه نخور می ریم دکتر خوب میشه ...
گذاشتمت رو پاهام تا بخوابی . وقتی خواستم بغلت کنم از ترس اینکه درد بگیره بهم نمی چسبیدی و خودتو عقب میکشیدی تا بقول خودت بوفی نشی...
همش میگفتی :
« باباجونیییییییی ... هه ..هه ..بریم ..هه..هه ..دکتر .... هه هه مامان جونی ....هه خوب بشه ....هه بوف شده ...»
قربون شیرین زبونیت بشم هر وقت میخوای یه ماجرایی رو با هیجان تعریف کنی قبلش میگی هه .. هه ..
همه عاشق داستان تعریف کردنت شدن....
خلاصه اون شب راحت خوابیدی و من گفتم خدایا شکرت که امیرعلی رو راحت از شیر گرفتم.....اما....