امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

امیرعلی ، دونه برفی

پروانه های ابریشم

بنام خداوند مهربان سلام پسر عزیزم امروز می خوام داستان اون کرم کوچولوها رو برات تعریف کنم . شاید زمانی که داری این پست رو می خونی اون  کرمهای نرم و سفید که یواش یواش  بهشون دست میزدی و می گفتی نرمو  نرمو  هستن رو به یاد داشته باشی....     دوست دارم یه دنیا... حدود یک ماه قبل (اردیبهشت 94 )همکارم چند تا کرم ابریشم برام آورد و گفت ببر برای امیرعلی . من یکدفعه خیلی ذوق زده شدم و دیدم 30تا کرم سفید  و نرم و ناز مشغول خوردن برگ های توت هستن .چون تو این مدت اصلا به فکر پرورش این کرمها نیفتاده بودم.. واسه همین هم رفتم ویه عالمه برگ توت تهیه کردم و  آوردم خونه . اون روز من و ب...
26 خرداد 1394

طبعیت زیبا - سقلیم پرماجرا - پیشرفت - اختراع ..

بنام خالق زیبائیها طبیعت زیبا و زندگی گلها  در آب - گیلان - مسیر روزانه به محل کار در اردیبهشت و خرداد ماه   سلام پسر گلم جمعه هفته گذشته بود که بعد از یه هفته صبحانه هول هولکی خوردن داشتیم یه صبحانه با آرامش میل می کردیم که شما گفتی با با امروز بریم سِقلیـــــــــــــــم . ؟؟؟؟ که یه دفعه من و بابایی زدیم زیر خنده سقلیم در واقع همون هفت اقلیم در جاده ماسوله است که قبلا هم چند بار اونجا رفته بودی و عاشق قصر بادی و کارتینگ ماشین سواریش هستی ..از روزی که تونستی خودت گاز بدی و ماشین رو راه ببری دیگه هر روز از ما می خوای که بریم اونجا حالا چرا اسم سقلیم رو براش انتخاب کردی ... ماجرا اینه که اولین باری که می خوا...
10 خرداد 1394

عکسهای جدید امیرعلی

  بقیه عکسها در ادامه مطلب ...   عکسهایی از تولد امیرعلی ..  یک ماه پس از فوت مادر عزیزم  از اونجائی که به گفته خانواده بابایی من همیشه تو مصیبتها و گرفتاریهاشون خیلی کمک حالشون می شم و سعی میکنم اونها رو از این وضعیت دربیارم عمه و زن عموها و بچه ها پیش خودشون فکرکرده بودن که بهتره  یه خورده منو از وضعیت بدی که داشتم بیرون بیارن تصمیم گرفتن به بهانه تولد امیر علی یه مهمونی کوچیک راه بندازن . و از اون جایی که میدونستن من برای تولد امیر علی هیچ وقت آروم نمی نشستم و حتما یه کار کوچیکی انجام میدادم خیلی ناراحت بودن گرچه من اصلا دلم نمیخواست تو هیچ مهمونی و بخصوص جشنی شرکت داشته باشم گرچه بابایی هم دست کمی...
22 ارديبهشت 1394

39 ماهگیت مبارک دلبندم

خدایا شکرت وقتی آبستنی ، دنیات میشه شنیدن صدای قلب جنینت ... وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب میشه ... وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ... اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه . دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ... دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی .... دنیات میشه کودکت ... با کودکت رشد میکنی .. بزرگ میشی .. اینقده بزرگ میشی که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی . توانت میشه ۱۰۰ برابر . دیگه مریض نمیشی .. دیگه نمی نالی . وقتی که مادر میشی ، دنیات رو پهن میکنی روی دو تا چشمات . خدایا شکرت ماهگرد سی و نهمت مبارک عزیزم ...
14 ارديبهشت 1394

اولین نوروز بی تو ...

بسم الله الرحمن الرحیم خدایا به امید تو السلام علیک یا سیده نساءالعالمین فاطمه جان ..ای اسوه زن در جهان بهار امسال فاطمی بود و  دختران سیده خانم  با رخت عزای مادرشان در غم زینبت شریک شدند... من تازه  امسال غم زینب را فهمیدم. دست دلم به نوشتن نمی رود. با اینکه دلی پر از حرفهای ناگفته دارم ولی رمقی در دستانم نیست. وای از دست دل که دست تنم  را بی دل وجان کرده است... چه کنم که دست تقدیر ، دستان مهرو عطوفت اسطوره محبت را از سر ما کوتاه کرد. و شاه دانه حلقه تسبیح از حلقه آشیانمان به پرواز درآمد... . . مادرم تو رفتی اما هیچ چیز این دنیا ثابت نم...
30 فروردين 1394

چطور میتونم تولد تو تبریگ بگم پسرم

15 بهمن سال 90 آره مامان خوب من همون روزی که بخاطر دنیا اومدن آخرین نوه ات دلت می خواست جلوی تک تک پرستارها رو بگیری و ازشون سراغ دکترمنو بگیری  .همون روزی که نمیتونستی منو تو اون وضعیت ببینی و دعا می کردی هرچه زودتر دکتر بیاد و نوه کوچولوت امیرعلی  رو تو بغلت بگیری مامانی . همون روزی که هرسال واسش لحظه شماری می کردی و عشق می کردی که تو همچین روزی امیرعلی بدنیا اومد و خاطره تولد اولین پسر خودتو برات تداعی می کرد. آره مامانی پس چرا دو هفته صبر نکردی تا سومین تولد امیرعلی رو ببینی مامانم اول تا 15 بهمن که راهی نبود کاش بودی مامانی کاش بودی کاش می شد پارسال تولد امیرعلی رو تو خونه شما بگیرم ..ولی برف ...
14 بهمن 1393

مادرم از دستمون رفت

همه از خدائیم و بسوی خدا می رویم.                                مادر مادر مادر.. سه شنبه 30 دی ماه 93 بود از مامانم پرسیدم حالت خوبه ؟  گفت خوبم مامان جان.. خوب خوب هیچیم نیست. هنوز اول بهمن 93 سپیده نزده بود که فهمیدم مادرها تنها دروغگوهایی هستند که خدا دوسشون داره. مادرم کاش میتوانستی  آخرین لالایی را برایم بخوانی تازه هشت روز است که رفته ای اما هنوز چیزی نگذشته دلم هوای نوازشهایت را کرده گوشهایم دلتنگ صدای مهربانت هستند.... این اشکها را کجا پنهان کنم ... ...
8 بهمن 1393