و اما تولد بابایی
با نام تو مینویسم که نظاره گری،بودی و خواهی بود....
یا حق
سلام سلام صدتا سلام
امروز می خوام برات از جشن تولد بابایی بگم (البته با عرض پوزش چون خیلی خیلی خیلی دیرکردم )
همسرعزیزم به خاطر همه چیزازت ممنونم
تولدت مبارک
بقیه مطلب رو تو ادامه ببینید....
شایدبراتون جالب باشه
اولش تصمیم گرفتم که به بهونه مهمون کردن آجی دنیا و شوهرش که تازه از کشتی اومده بود بریم یه رستوران و جشن تولد رو اونجا برگزارکنیم به این ترتیب که ما زودتر می رفتیم و بعدا اونا با کیک و شیرینی که من قبلا سفارش داده بوده بودم میومدن و سورپرایزش میکردیم و این ایده حتی تا جایی پیش رفت که من زنگ زدم و میز رو هم رزرو کردم ولی متاسفانه اونشب شما حالت زیاد خوب نبودو نتونستم برم .آخه هوا خیلی سرد بود و من ترجیح دادم تو خونه نگهت دارم.این بود که تصمیم گرفتم یه جشن کوچیک تو خونه داشته باشیم .
این بود که داداش نیما زحمت آوردن کیک و نصب بادکنکهاروکشید و من یه مقداربه شما رسیدم تا شب اذیتم نکنی ( بچه طفل معصوم اصلا حال نداشت ولی با این حال از شیطنتهاش دست نمی کشید و منو اذیت می کرد و همش می خواست میز و بکشه بادکنکهارو ازم بگیره جعبه های کادورو برداره و ... ) حالا خوبه نیما بود و گرنه من اصلا نمیتونستم به هیچ کدوم از کارهام برسم .چون بابایی هم اصلا فکرنمیکرد که من امشب با این وضع براش تولد بگیرم .
من چند تا جعبه کادوی خالی آماده کردم و گذاشتم رو میز با بقیه وسایل ومنتظرشدم تا بیاد وقتی رسید و تا خواست کلید بندازه و بیاد تو ما با ترکوندن بادکنک جلوی در تولدش رو بهش تبریک گفتیم بیچاره هاج و واج مونده بود و چون من همش می گفتم امیرعلی مریضه حال نداره باید ببریمش دکتر و اونهم با این فکربه خونه اومده بود و با دیدن این وضع کلی خوشحال شد.پسرخوشگل مامان هم هم تو بغل من بودو انگارمی دونست که این کارها یعنی شادی کردن و همش دست میزدو شادی میکرد.
بعدش هم آجی دنیا و شوهرش و داداش نیما خاله افسانه با شوهرشو بچه ها یعنی مهدی و آجی مطهره اومدن و تو شادی ما شریک شدن .
بعداخوردن میوه و چای و کیک و ... حالا دیگه وقت بازکردن کادوهابود .همه می خوندیم باز شوددیده شود بلکه پسندیده شود بنده خدا بابایی با چه ذوقی رفت سروقتشون هرکدوم ازکادوها رو که باز میکردی یه تیکه ازلباسهای خونگیش رومیدید... تا رسید به کادوی آخر و با امید به اینکه این یکی دیگه خودشه بازش کردو دید بلهههههههههه این هم پرازخالیه
ای بود که من اعلام کردم چون این چند روز خیلی درگیربودم نتونستم برات کادو تهیه کنم منو ببخش عزیزم همه داشتن می خندیدن. چون می دونستن که من براش یه کادو خریدم ولی بابایی مهربون با همون لحن همیشه مهربونش گفت اصلا مهم نیست همین که به فکرم بودی کفایت میکنه .
و خلاصه جشن به پایان رسید .
من تصمیم گرفته بودم حتی کادوش رو جلوی مهمونها هم بهش ندم این بود که وقتی همه خواستن برن منتظر کادوی ویژه بودن همش بهم نگاه می کردن و علامت میدادن یعنی اینکه ماداریم میریم ... پس چی شد این کادو ... خودش هم یه بوهایی برده بود. ولی من با جدیت می گفتم نه من هیچ کادویی ندارم و بالا خره همه رفتن و من بازهم تولدش رو تبریک گفتم و خیلی جدی بابت نخریدن کادو ازش معذرت خواستم . اینجا بود که بابایی کاملا مطمئن شد که کادویی درکارنیست و اومد پیشت دراز کشید.
حالا دیگه آخر شب بود و شما به خواب ناز رفته بودی بابایی هم که خیلی خسته بود اومدتو اتاقتو همونجا دراز کشید من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع کادوشو رویه میز کوچیک پشت در اتاق خواب گذاشتم و روش هم نوشتم :
این یک داستان واقعی است
تولدت مبارک عزیزم
عکس امیرعلی رو هم کشیدم وکه به زبون خودش داره به با باجونش میگه:
تولدت مبارک بابایی جونم
و خودم هم رفتم که به اصطلاح بخوابم و بعدش هم وقتی خواست بره مسواک بزنه کادوش وپشت در دید و چقققققققدرهم ذوق کرد.
اینهم عکسها ی مجاز :
این هم عکس کادوی واقعیش که یه ریش تراش برقیه آخه خودش میخواست یه جنس خوبشو بخره که من کارشو راحت کردم. انشا ء.ااا مبارک باشه وبه سلامتی ازش استفاده کنه . آمین