امیرعلی دیگه می می نمیخوره 2
الحمدالله...
جمعه 93/01/22 :
بعد از ماجرای دیشب تصمیم من جدی تر شد . صبح که برای شبر خوردن بیدار شدی سریع از خواب جستیدم و گفتم بریم صبحونه بخوریم مامان جونی . شما هم شکرخدا قبول کردی.
اول بردمت ... بچه که از خواب پا میشه جیش داره ه ه ه ه ه....
بعدش هم آشپزخونه و صبحونه و .....
ماجرا داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت که ....
عصر اون روز با خانواده رفتیم جاده فوشه و خیلی هم خوش گذشت و چون بابایی شیفت بود و باید می رفت .عزیز جون نذاشت ما شب بریم خونه و گفت تنها بمونین دلم پیشتون میمونه بهتره شب اینجا بمونین.
خلاصه باباجونی رفت و من و حنا وخاله خونه عزیزجون و بابابزگ موندیم.
از سر شب که باباجونی رفت شما بهونه گیریت شروع شد ..چون خیلی خسته شده بودی و میخواستی بخوابی ولی یه چیزی کم داشتی. من هم که اون روز حال خوشی نداشتم و بیحال بودم و دلم میخواست بخوابم. ولی ... چه جوری ؟؟؟
الهی بمیرم خیلی غصه خوردی همش میومدی بهم بگی که جی جی میخوام یادت میومد که بوف شده و ازم دورمیشدی و نمیتونستی بخوابی .حتی بغل من هم نمیومدی ..میگفتی :« درد میکنه ...بوف شده ..»
خودمو سرزنش میکردم که راههای دیگه ای هم وجود داشت ... چرا من بچه مو ترسوندم.
خلاصه تا بخوابی هزاربار بیدار شدی و نق زدی و گریه کردی تا خوابت برد.ولی اون شب نه من خوابیدم ونه شما..هردو داشتیم از پا می افتادیم .عزیز جون هم که تا صدای شما به گوشش میرسید بدو بدو میومد و میگفت :بچه هلاک شد یه خورده شیر بهش بده ... (آخه عزیزو بابابزرگ علاقه شدیدی بهت دارن )
ساعت 1 بعد از نصف شب بیدار شدی و خوابیدی، 2 بعد از نصف شب بیدار شدی و خوابیدی ولی از 4 صبح دیگه نخوابیدی....
شب خیلی خیلی بدی بود و بد شانسی هم که این جور مواقع رو شاخشه.. چون وقتی عزیزجون شیر تو گرم کرد تا بهت بدم دیدیم شیرفاسد شده ...
البته خداروشکر که گرمش کردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. ولی مطمئنم غذایی که عطر وطعم خوبی نداشته باشه رو نمیخوری ...
به عزیز جون گفتم اشکالی نداره براش نیمرو درست می کنم و مامان بیچاره من هم اینکارو کرد بنده خدا اون شب خیلی اذیت شد.
قربونت برم که تا نیمرو رو دیدی گفتی ...« دست درد نکونه عزیز» شیرین زبون من ... گشنه ات بود دیگه ..
و خوشبختانه خوردی و آروم شدی ولی نتونستی بخوابی یه نیم ساعتی پیشم دراز کشیدی و بهم نگاه می کردی.. وقتی بغلت می کردم میگفتی: برووو ..بوفی میشم... وقتی ازت فاصله می گرفتم میگفتی : برگرد منو ببیییین ...
مونده بودم چیکارکنم. وقتی میدیدم به بالشت چنگ میزنی و داری اذیت میشی گریه ام میگرفت . دلم میخواست بغلت کنمو بهت شیربدم تا آرووم بخوابی ...ولی .... باید یه روز این اتفاق می افتاد ..
بالاخره صبح شد و با بابابزرگ بردیمت خونه عمه . از خستگی دیشب اصلا بیدار نشدی و من با خستگی هرچه تمامتر رفتم سرکار.
فردا شب هم یه خورده گریه کردی .
ولی نه اندازه شب اول . یه کوچولو شیر پاستوریزه خوردی و خوابیدی .
الان دو هفته است که امیرعلی دیگه می می یا به قول خودش جی جی نمیخوره ولی عوارضش هنوز هست . کارهایی میکنه که دلم میسوزه ....
به حول و قوه الهی من تونستم 2 مرحله سخت دیگه رو هم پشت سر بذارم .
خدایا همیشه در سختیها و گرفتاریها همراهمان باش و مارابه خود وامگذار.
آمین