مهمانی قبل از ماه مبارک
عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست …
سلام پسرم
قول داده بودم که پست جدیدم سفربه همدان باشه
ولی یه اتفاق قشنگتر افتاده ما داریم به یه مهمونی میریم
یه مهمونی یکماهه که یه میزبان خیلی خیلی خوب داره
قول داده بودم دیگه از دلتنگیهام برات ننویسم .... ولی ........
ولی اجازه بده یکم بگم ..
آخه ماه رمضانه ...و رمضان برای من یعنی یه دنیا خاطره
یعنی یه دل مهربون و از خود گذشته که قبل از اینکه یه دختر ته تغاری به خودش تکونی بده سفره افطارش پهنه
یعنی یه صدای دلنشین موقع سحر که میخواد این دختر واسه سحری خواب نمونه " مامان پاشو داره اسئلک میخونه ها ..."
و یه دلتنگی خیلی بزرگ که قلبمه شده تو دل این دختر. دختری که الان خودش یه مادره
مادرم
دلم میخواد امسال هم مثل همیشه سفره افطاری تو پهن کنی سرتا سر هال خونه و منتظر بمونی تا بچه ها یکی یکی سر برسن و روزه شونو باز کنن ..و خودت به بهانه روزه نبودن لب به چیز ی نزنی و دغدغه این رو داشته باشی که نکنه به یکی از بچه هام خوب غذانرسیده باشه....
دلم میخواد وقتی وارد حیاط خونه میشیم خونه رو سوت و کور نبینیم و یه بابایی تنها که درتکاپوی پر کردن جاهای خالی خونه است.
دلم میخواست دم افطار عطر خوش غذا دوباره تو خونه بپیچه و .. و .. و..
مامانی چقدر دیروز تو دورهمی بچه ها تو خونه ما جات خالی بود.
چقدر یادت رو زنده کردیم و برات صلوات فرستادیم ..امیدوارم بهت رسیده باشه..گرچه میدونم خودت اونجا حضور داشتی..
اگه بودی همش میگفتی:
- مامانی اخه تو که روزه ای چرا 20 تا مهمون دعوت کردی خونه ات
- منم می گفتم " اشکال نداره مامانی شما فقط حرص نخور .. آخه نیلوفر این سری که از تهران اومده بود نیومده بود خونه مون و اداره که بودم زنگ زدو گفت میخوان با دنیا اینا بیان اینجا ..من هم دیدم بهترین فرصته که این بار این دور همی ها تو خونه خودمون باشه بقیه رو هم دعوت کردم..
- بعد شما می گفتی : آخه تو روزه ای .. از سر کار هم که اومدی خسته ای ... پس کی میخوای استراحت کنی .. کی میخوای به بچه ات برسی ..چیزی خورده ...چرا اجازه دادی امروز دیر تر بیاد خونه ....
- مامان تو رو خدا اینقدر ناراحتی نکن دیگه همیشه که نیست .. از فردا هم به بچه خوب میرسم و هم حسابی استراحت میکنم ..تو رو خدا اینقدر غصه منو نخور دیگه بذار بهت خوش بگذره.. من هم امروز خیلی خوشحالم که تونستم بچه ها رو دورهم جمع کنم..............
مامانی نبودی ولی جات خالی بود ...خیلی
تواین حرفها رو به من نزدی ولی به جات آبجی معصوم و آبجی خورشید و بقیه بچه ها هزاربار این جملات رو تکرار کردن..ولی
دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه هردوجان سوزند اما این کجا و آن کجا
خیلی خوش گذشت ولی اگه بودی میتونست خیلی بهتر هم باشه..
آبجی معصوم و آبجی افسانه هم روزه بودن و چون مهمونی تا افطار طول کشید بعد از رفتن بقیه پیشم موندن و باهم اولین روزه شونو باز کردن.
خیلی عجیبه که آدم از چند ساعت بعدش خبر نداره
چون هیچکدوم مون فکر نمی کریدم که اولین افطار رو با هم بخوریم.. ولی قسمت این بود..
این هم تهیه سالاد ماکارونی و سالاد توپی و ژله برای مهمونهای خوبم..
نشد ازهمه تزئینات عکس بگیرم ولی از اون جایی که تو وقت بسیار کم باید اینا رو درست می کردم مجبور شدم از تزئینات سریع و ساده تر استفاده کنم. جا داره که از همسر عزیزم تشکرکنم
نوش جان